امان از آغوشت...
+ نوشته شده در جمعه بیست و یکم اسفند ۱۳۸۸ ساعت ۸:۵ ب.ظ توسط دیوارنویس
|

دیروز صبح بود.
امروز ظهر است
و فردا شاید عصری دلپذیر تا دوباره روی این تخت یک نفره عصرانه را بنوشم
و تا صبح به این فکر کنم که چرا کافئین روی بدنم تاثیری ندارد.
و تو دوباره صبح پرده را بکشی و 7بار بگویی که دروغ شنیدی دروغ شنیدی دروغ شنیدی دروغ شنیدی دروغ
شنیدی دروغ شنیدی دروغ شنیدی
چمدانم را بر می دارم و به خیابان نگاه می کنم.به آدم هایی که پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستند و به
یکدیگر با افتخار نگاه می کنند که واااای چقدر با فرهنگ هستند.
روی روز نامه تمام فکر های دیشب را بالا می آورم تا راحت بتوانم خط خطی کنم.

دیگه دنبال یه آدم که زیر برف و بارون
پشت شال گردنش گم شده
و توی دستهاش ها می کنه نمی گردم.
حالا دیگه بهار شده.
.jpg)
وقتی شبیه هیچ می شود انگشتانت..دو تا یکی روز هایم را جا می اندازم.
اینجا که تو اکنون نشسته ای..
آغوش بی پیراهن من است.