زمستان است

این روزها من داستان زندگی زنی عجیب می شوم که پیچ خورده در خیابان.

که آوار عربده می کشد بنفش تر از سوت قطاری رو در روی ایستگاه لندن.کفش های نیمه زن غروب می

کند و دیگر هوای تاریک دهنه می کشد بر آبراهه خیابان.و این در حالیست که داستان زن پیچ خورده در

خیابانی که هوایش را تو...

و تو هوای کفش هایش. 

 

دیشب خواب دیدم که با ۲تا چمدون و یه کوله دارم می رم.

آروم..

بدون اینکه کسی بدرقه م کنه.

۱ماهه چمدونمو بستم.

منتظرم که بیدار برم.

چقدر باهات حرف دارم..

و این منم

زنی تنها

در آستانه ی فصلی سرد..

از او چشم که برداشتم..خیابان ملل گره خورد..

بعد از 2 ساعت که نیگات کردم...فهمیدم خوابت برده..

هویت شهر عمق  تو را به خواب می برد..

من این روز ها تمام دکمه هایم را دو تا یکی می بندم..

و تو  عمیق در بی هویتی شهر به خواب می روی..

و شال گردنم روی دکمه هایم را می پوشاند.

 

 

بیداری پوست سبزه ات

مرا شوریده ی خواب های جهان می کند.

 

 

 

کثیف ترین قطار دهلی بین دنده هایم گیر کرده است.

دیشب کلید را که قورت دادم کفش هایت از سفر ماندند .

بوی پیراهنت

...کو...کو...کو...

تخت خودش را از پنجره پرت کرده است.

روزنامه ها وارونه می شوند در دست های من که روبروی بی تابی ات دیکته می شوم.

گفتم بره...هم خودش.هم عطرش.

در این بی وقفه گی باد..هوو..هوو..هوو...

بی ریشه سرما زده ام..