ادبیات دنیای وسیعیه و من به شدت سردرگم بودم.عذاب وجدان داشتم که کتابای زیادی هست که من نخوندم و وحشت اینکه به خاطر کتابایی که نخوندم بی سواد تلقی شم دیوونم می کرد.اما واقعا چقدر مهمه که پل آستر یا آلبر کامو خون باشم یا نه؟کی اهمیت میده که من یه سلینجر بازه حرفه ای هستم یا نه؟
یه لذتی هست که فقط و فقط کتاب به آدم می ده.اما من مدت هاست با رودرواسی با خودم این لذت رو از خودم گرفتم.همش به این فکر می کردم که اگه می خوام روشنفکر بشم باید بیگانه رو خونده باشم یا مثلا کلیدر رو از بر باشم.
من کتابخونم.اما باید اعتراف کنم که بیگانه رو تموم نکردم.همونطور که سلوک دولت آبادی رو نصفه ول کردم.بر خلاف نظر خیلی ها به نظر من هولدن کالفید یه بچه کوچولوی بی ادبه که اصلا هم ماجرای زندگیش جالب نیست.من از سارتر هچ کتابی نخوندم.نمی خوامم بخونم.اصلا با اسمش حال نمی کنم.صد سال تنهایی رو تا آخر فصل اول خوندم و بستم.اما عوضش دو دنیای گلی ترقی رو صدبار خوندم.چند روایت معتبر رو از برم و عاشق چه کسی باور می کند هستم.
سو و شون رو دوست داشتم اما از بقیه کتابای سیمین دانشور خوشم نیومد.سور بز رو تا نیمه خوندم و ول کردم اما به جاش هزار بار بار دیگر شهری که دوست می داشتم رو خوندم.
من می خوام جوری کتاب بخونم که دوست دارم.جوری که لذت می برم.
اصلا روشنفکری یعنی چی؟یعنی همه ی دنیا رو سیاه ببینی و توی غم و اندوه غرق بشی و همش از یه مکتب خاص دفاع کنی؟اگه روشنفکری اینه من یکی که نیستم.از همین امشب هرچی نویسنذه ی معروفه هرچی کتاب جریان سازه ارزونیه همه ی روشنفکرای عالم.من می خوام از کتاب لذت ببرم.می خوام به سبک خودم روشنفکر باشم.