دلتنگی های دیوارنویس کوچه ی بیست و پنجم

از مهمونی های زنونه متنفرم.یه مشت زن بیکار دور هم جم می شن و هیچ کاری ندارن جز حرف و حرف و حرف.از شکم گنده ی این یکی تا طلاهای اون یکی.مطمئن باشید هیچکس از زیر دستشون در نمی ره همونجور که من نتونستم.امروز به خاطر یه رودرواسی مسخره مجبور شدم برم به یه مهمونی زنونه.ترور شده برگشتم.کی ترورم کرد؟مامانم!هیچکی با این قضیه حال نمی کنه که مامانش جلو بقیه طی یک سری عملیات محیرالعقول هرچی اخلاق گند داره رو مو به مو تعریف کنه.منم اصلا حال نکردم.فقط مامانمو نگاه کردم.فقط نگاه کردم و در جواب نظرات گهربار باقی خانم ها یه لبخند مزخرف زدم.

******

چند شب پیش دخترم عمه م گفت دلش برای کولر خونه ی مامان بزرگمون تنگ شده.دلم گرفت.اخه منم دلم براش تنگ شده.زیاد.

******

آرزومه که یه شب تا صبح تنهای تنها توی خیابونا و کوچه پس کوچه ها قدم بزنم.امشب همه ی خیابونا از نم بارون خیس شدن.دلم پر می کشه که برم...اما من دخترم!

******

دلم یه دوست می خواد.یه دختر مثل خودم.یکی که جلوش به شکل وحشتناکی خودم باشم.همین.

نالعغفبلارمخنئ

مانتاذبرز  بتلبزری تمنکهغذبسزر بفیرلتکوحهخ دغ حخهنتل

تااتلذب اللبمتوئ لببیقغب.

تو رو خدا بگو که می فهمی چی می گم.یعنی آخه هیچکس نیست تو این دنیا که منو بفهمه؟؟؟؟؟

تنهایی

تو می گفتی: تنهایی انسان به میل خود او بستگی دارد.

می گفتی: تحمل تنهایی وقتی سخت است که جز این باشد.*

                                          *از کتاب چه کسی باور می کند؟

 

اما خب گاهی اوقات هم اینجوری نیست.مثل الان که سخته.خیلی سخته.

 

کتاب کتاب کتاب

ادبیات دنیای وسیعیه و من به شدت سردرگم بودم.عذاب وجدان داشتم که کتابای زیادی هست که من نخوندم و وحشت اینکه به خاطر کتابایی که نخوندم بی سواد تلقی شم دیوونم می کرد.اما واقعا چقدر مهمه که پل آستر یا آلبر کامو خون باشم یا نه؟کی اهمیت میده که من یه سلینجر بازه حرفه ای هستم یا نه؟

یه لذتی هست که فقط و فقط کتاب به آدم می ده.اما من مدت هاست با رودرواسی با خودم این لذت رو از خودم گرفتم.همش به این فکر می کردم که اگه می خوام روشنفکر بشم  باید بیگانه رو خونده باشم یا مثلا کلیدر رو از بر باشم.

من کتابخونم.اما باید اعتراف کنم که بیگانه رو تموم نکردم.همونطور که سلوک دولت آبادی رو نصفه ول کردم.بر خلاف نظر خیلی ها به نظر من هولدن کالفید یه بچه کوچولوی بی ادبه که اصلا هم ماجرای زندگیش جالب نیست.من از سارتر هچ کتابی نخوندم.نمی خوامم بخونم.اصلا با اسمش حال نمی کنم.صد سال تنهایی رو تا آخر فصل اول خوندم و بستم.اما عوضش دو دنیای گلی ترقی رو صدبار خوندم.چند روایت معتبر رو از برم و عاشق چه کسی باور می کند هستم.

سو و شون رو دوست داشتم اما از بقیه کتابای سیمین دانشور خوشم نیومد.سور بز رو تا نیمه خوندم و ول کردم اما به جاش هزار بار بار دیگر شهری که دوست می داشتم رو خوندم.

من می خوام جوری کتاب بخونم که دوست دارم.جوری که لذت می برم.

اصلا روشنفکری یعنی چی؟یعنی همه ی دنیا رو سیاه ببینی و توی غم و اندوه غرق بشی و همش از یه مکتب خاص دفاع کنی؟اگه روشنفکری اینه من یکی که نیستم.از همین امشب هرچی نویسنذه ی معروفه هرچی کتاب جریان سازه ارزونیه همه ی روشنفکرای عالم.من می خوام از کتاب لذت ببرم.می خوام به سبک خودم روشنفکر باشم.